روز هشتم
سلام بر روز تازه
روز هشتم
همین اول بگم که دیشب برنامه ننوشتم. سردرد شدید آمده بود که بماند هنوز هم هست. در عجبم که ذره ای بر خودم کنترل ندارم، بر دردم بر سلامتیم بر شادیم........و چه غرق افسوسم. خدایا من واقعا هر چه در توانم هست دارم انجام میدم. خدایا نمی تونم ترس و اضطرابم را کنترل کنم قبول دارم اما عاجزانه از تو می خوام کمکم کنی. نوری بر قلبم بتابونی که چشمهام بینا بشه و درست و نادرست را تشخیص بدم. خدایا کمکم کن.
نه نمی گذارم شیطان وسوسه ام کند. من ادامه می دهم و یقین دارم این راه نور است. خدایا امیدم را ناامید نکن. از پس ابرهای تیره و سیاه خودت را نمایان کن. بر دلم بتاب. خدایا کمکم کن بصیرت پیدا کنم. من دست از تلاش نمی کشم و آنقدر ادامه می دهم تا راه را پیدا کنم و تو خودت را نشانم دهی. اما کاش بتوانم کمی بر خودم مسلط باشم. خداوند مهربان کمکم کن.
مطمئنم وقتی درد می آید برای بیدار کردن آمده برای هشدار دادن اما ای خدای مهربان برای هشدار چه؟ تا بینایم نکنی نمی فهمم و همچنان درد خواهد آمد. مهربانا از تو یاری می خواهم علت را دریابم.